رد پای دل و دلدادگی زگهواره تا گور، دکتر نهضت فرنودی – روانشناس بالینی

اگر چه موضوع دلدادگی و دل سپردگی، وصال و فراق و شور و شوق بودن با یار و درد و رنج جدایی و فراق به اندازه ی عمر انسان و تاریخ بشر قدیمی است، ولی مطالعات علمی دلبستگی Attachment عملا توسط یک روانکاو انگلیسی بنام Bowlby «بولبی» (1909-1990) و در سال 1906 آغاز گردید. این پژوهشگر تیز بین در ابتدا در صدد پیدا کردن علت رنج و فشار فوق العاده نوزادی که از والدین خود جدا می شود بود. او متوجه شد که نوزاد یا کودک که احساس جدا مانده گی از والدین می کند، به مدت بسیار طولانی چه از طریق گریه، چه آویختن به این و آن و چه با نگاه و حرکات سر، به جستجوی مادر می پردازد که جلوی اضطراب، جدایی و وانهادگی را بگیرد.

ابتدا او حدس زد که شاید این تلاش های نوزاد برای به والدین آویختن یک مکانیسم دفاعی اولیه است که درد و رنج تنهایی و هراس کودک را کاهش بدهد. ولی او متوجه شد که این واکنش ها تقریباً در تمام خانواده ی میمون های شبه انسان نیز به همین صورت دیده می شود. از آنجا، او به این نتیجه رسید که این واکنش ها نتیجه یک پدیده تکاملی است و در انسان پیشرفته تر از بقیه میمون ها آشکار شده است.

«بولبی» نام این دسته رفتارها را رفتارهای دلبستگی و دلبندی یا Attachment گذاشت و گفت: جدایی کودک از کسی که از او نگهداری، حمایت و پرستاری می کند و به او آرامش می بخشد یا عشق می ورزد و حفاظتش می کند، سبب ظهور رفتارهایی می شود که نشانه ی وحشت و پریشانی است. کودک انسان مثل بقیه میمون های آدم نما، قادر به تغذیه و نگهداری از خود نیستند و لذا برای بقاء خود به بزرگترها و عاقل تر ها وابسته اند.

«بولبی» این بحث را مطرح کرد که در طول تاریخ تکاملی، نوزادانی که نزدیکی با یک بزرگسال یا با «والدین» خود را تجربه کردند، شانس بیشتری داشتند که به سن بزرگسالی و تولید مثل برسند. لذا به دلائل تکامل نوع و بقاء انواع، یک سیستم رفتاری بوجود آمده است که بشکل طبیعی، نزدیکی به مادر یا جایگزین مادر را بصورت یک ضرورت بیولوژیکی در آورده و این ضرورت بیولوژیکی در صورت کامیابی، سیستم رفتاری و شخصیتی اَمنی را بوجود می آورد که در بزرگسالی هم سبب شوق مندی، در نزدیکی به دیگران می شود. در حالی که اگر در کودکی این سیستم Attachment توأم با اضطراب و وحشت و یأس بوده باشد، میل و گرایش ما برای نزدیکی و تجربه ی دلبستگی به دیگران پیوسته با مانعی بزرگ که عبارتست از وحشت و اضطراب و عدم اعتماد مواجه می شود. و لذا دوری و دوستی را به نزدیکی و صمیمیت ترجیح می دهیم.

در نظریه «بولبی» کودک انسان تلاش بسیاری می کند که نزدیکی و امنیت را با مادر تجربه کند، ولی اگر تلاش او به ثمر نرسید و مادر حضور جسمانی یا عاطفی نداشت، با او جفت و جوری حسی پیدا نکرد و مراقب و محافظ او نبود، کودک جدایی و فراق دردناکی را تجربه می کند که عجز و ناتوانی او در کسب آنچه بشدت طلب می کند، سبب ظهور نوعی افسردگی و اضطراب و چیزی که شبیه فلاکت و واماندگی است، ظاهر می شود.

«بولبی» بر این واقعیت تکیه می کند که اگرچه هر چه درباره ی سیستم دلبستگی گفتیم کلیت نسبی دارد، ولی تفاوت های فردی کودکان با هم سبب می شود که درک کودک از نزدیکی و حضور مادر و سردی و گرمی او و احساس امنیتی که به طفل می دهد، تجربه ای متفاوت به کودک بدهد.

مطالعات «بولبی» را خانم «اینزورت» Ainsworth در آمریکا دنبال کرد و از طریق ایجاد شرایطی در یک لابراتوار تحقیقاتی مخصوص مادران و فرزندان یکساله، به این نتیجه رسید که اگر ما کودکان را در یک وضعیت «بیگانگی» از مادران جدا کنیم و سپس مادر را به کودک باز گردانیم از نوع اضطرابی که کودکان تجربه می کنند و نوع آرامشی که پس از بازگشت مادر به آنها دست می دهد یا نه، سه نوع و یا سه الگوی دلبستگی پیدا خواهیم کرد.

اول دلبستگی از نوع اَمن، دوم از نوع اضطرابی و دوگانه و سوم نوع گریز و انزوا. کار خانم Ainsworth به سه دلیل بسیار اهمیت داشت:

1- اینکه او از طریق کار دقیق تحقیقاتی نشان داد که دلبستگی و دلبندی در رابطه کودک و محیط، می تواند از نوع اَمن و آسوده باشد و آرامش و امنیت بیاورد و یا بر عکس توأم با بیم و هراس باشد و کودک را رابطه گریز کند.
2- اینکه در میان کودکان، الگوهای متفاوت در دلبستگی و دلبندی دیده می شود و این تفاوت هم در رفتار والدین وجود دارد و هم بخشی از تفاوت های فردی کودکان است که در ادراک کودک از محیط خود سهم بزرگی ایفاء می کند.

هم «بولبی» و هم خانم «اینزورت» با پژوهش های دقیق خود به یک نتیجه رسیدند و آن اینکه تجربیات اولیه کودک در رابطه، الگوی نسبتاً ثابتی از خود بر جای می گذارد که عبور ما بسوی انسان های دیگر در دوره های متفاوت زندگی از همان جاده ی اولیه گذر می کند. اگر چه آن ها بر روی کودکان مطالعه کردند، ولی این باور در ذهنشان شکل گرفت که الگو و منش ارتباطی، در هر نوع دلبستگی متأثر از این الگوی اولیه است و لذا گفتند که مُدل دلبستگی ما ز گهواره تا گور، تغییر چندانی نمی کند.

اما فقط بعد از سال های 1980 بود که پژوهشگران بطور جدی موضوع رابطه بین نوع الگوی دلبستگی و دلبندی را در کودکی و بزرگسالی و تجربه ی دل و دلدادگی که همان عشق رمانتیک است، با پژوهش های دقیق دنبال کردند و به عناصر مشترک دست یافتند.

Hazan «هزان» اولین کسی بود که به همراه همکاران دیگرش به این واقعیت تکان دهنده پی برد که: پیوستگی و دل سپردگی که بین یک عاشق و معشوق بوجود می آید، بخشی از عملکرد همان سیستم دلبستگی که قبلا بین هر یک و والدین خود تجربه شده است. آن ها بطور خلاصه و از شیوه های عینی تحقیقاتی نتیجه گرفتند که کودک و والدین بخصوص، مادر و بزرگسالانی که عشق را تجربه می کنند و در دوران رمانتیک عاطفی به سر می برند وجوه اشتراکی دارند که بشرح زیر است:

• دو طرف یک رابطه ی دلبسته و دلبند
• وقتی احساس امنیت می کنند که طرف دیگر نزدیک به آنها و متوجه ی حال آنهاست.
• دو طرف نیاز به تماس بدنی و لمس همدیگر را دارند.
• طرفین احساس اضطراب می کنند وقتی که دسترسی بهم ندارند.
• طرفین با هم چیزهای جدیدی را تجربه می کنند.
• طرفین از صورت و حرکات غیر کلامی هم قصه ها می خوانند و به درون یکدیگر نفوذ می کنند . ( نشود فاش کسی آنچه میان من و توست–تا اشارات نظر نامه رسان من و توست)
• طرفین لذت می برند که با زبانی کودکانه و لحن کودک واره با هم حرف بزنند.

بر اساس این وجوه اشتراک، Shaver & Hazan این بحث را مطرح کردند که روابط عاشقانه ی ما در بزرگسالی- مانند رابطه ی طفل و مادر، همان فرمول دلبستگی است و همان ویژگی ها را دارد. لذا عشق رمانتیک هم در میدان و حیطه سیستم دلبستگی و دلبندی است و از همان سیستم انگیزشی تبعیت می کند در کودکی هدفش ایجاد نظام مراقبت و نگهداری و در بزرگی هدفش رابطه جنسی و نزدیکی و صمیمیت است.

این پدیده که عشق رمانتیک همان رابطه دلبستگی و دل بندی است تأثیر بسیار عمده ای در تحقیقات مدرن، بخصوص روانشناسی اعصاب داشته است. زیرا از یک طرف ما باید بپذیریم که روابط عاشقانه ی ما از فرمول روابط اولیه ما پیروی می کند و ثانیاً بپذیریم همانگونه که تحقیقات خانم Ainswerth نشان داد، تفاوت های فردی ما نقش مهمی ایفاء می کنند. مثلاما باید انتظار داشته باشیم که پاره ای از بزرگسالان، خواهان روابط خیلی نزدیک و برخی دیگر خواهان فضای بیشتر خصوصی برای خود باشند.
برخی وابسته به زوج عاطفی خود باشند، برخی غیر وابسته. برخی در غیاب محبوب مضطرب بشوند و در بازگشت او خشمگین باشند و برخی از اینکه محبوب، اوقاتی برای خودش داشته خشنود باشند.

این تفاوت ها بخصوص وقتی که تجربیات اولیه یک زوج عاطفی بسیار متفاوت است مبنای بسیاری از سرخوردگی های ارتباطی است. زیرا تجربیات اولیه ما از اولین زوج عاطفی خود یعنی مادر یا کسی که نقش او را ایفا کرده است، در ما یک سیستم ادراکی – احساسی – باوری و فکری بوجود آورده است که علامت های مطلوب و نامطلوب که اولی بما آرامش و دومی اضطراب و دلهره می دهد، را مشخص می کند. و اگر این نشانه های درونی ما با هم هم خوانی ندارند، مثل اینکه من احتیاج دارم اوقاتی را در خلوت خود بگذرانم و این به من آرامش می بخشد و برای زوج عاطفی من نشانه ی سردی و بی علاقه گی من باشد به او، و او را گرفتار افسردگی و غم زدگی تنهایی کند. و این حالت او، رغبت او را به نزدیکی دوباره ی من با او از میان ببرد، و از حجم اوقات خوش ما با هم بتدریج کاسته شود.

ولی وقتی این نشانه ها و تنظیم کننده های درونی با هم تجانس دارند، زبان ارتباطات عاطفی زبان خواناتری برای طرفین است.
بطور کلی می توان نتیجه گرفت، کودکانی که رابطه ی امن، فراهم، گرم و مهربانانه با مادران خود تجربه می کنند، بسمت سیستم دلبستگی امن می روند و در این سیستم ،نزدیکی و تماس و پیوند خواستنی و دلچسب است. این کودکان در بزرگسالی هم به دنبال دلبستگی و پیوند می روند. برعکس کودکانی که تجربه اولیه آنها نا امن و توأم با هراس است، اگر چه به دلیل ضرورت های جنسی، جفت جویی می کنند، ولی جفت جویی های سلامت را نمی شناسند و گاه از حول حلیم در دیگی داغ می افتند که ابتدا هیجان های جنسی دارد و سپس تبدیل به جهنم ارتباطی می شود