روانشناسی نژاد پرستی و نفرت از غیرخودی

متون روانکاوی تا کنون هیتلر را با برچسب هایی چون: مجنون پارانوئید، کودکی «سادیست» و دیگر آزار، ترسوئی پنهان در پشت توّهم شجاعت، برده ای روان نژند در چنگ وسوسه های دیگرآزاری، خود شیفته ای در چنگ حقارت نفس و بالاخره روان پریشی ضد اجتماعی و تشنه ی خون، معرفی کرده اند.
اگر چه این برچسب ها ابعادی از وجود آدلف هیتلر را مشخص می کند، ولی متأسفانه هیتلر و بسیاری از نژاد پرستان هر عصر و زمان، چیزی هستند بیشتر و فراتر از این برچسب ها و میدان و شدت آسیب و گزند آن ها به دیگران بسته به میزان قدرتی است که به دست می آورند. گاه یک کلام و جمله ی آزاد دهنده، نقش این تخلیه ی درونی را بازی می کند و گاه به آتش کشیدن یک قاره و سوزاندن میلیون ها می انجامد.
شناخت این ویژگی «فراتر» از برچسب های روانکاوی، هدف این مقاله است و گامی بسیار کوچک در راه شناخت این جغد شوم که هر زمان بر بام خانه ی قومی، ملتی و یا نژادی می نشیند و خانواده ی بشری را در اندوهی تازه فرو می برد.
بگذارید با یک تصویر سازی شما را به خاستگاه اولیه قدرت ها و ضعف های نیمه ی خودآگاه و ناخودآگاه انسان ببرم، و با هم مروری داشته باشیم از آنچه «تولد روانی انسان» نامیده می شود. تولدی که همزمان با تولد جسمانی ما نیست و طی پنج سال اول عمر و درگذر از مراحل مختلف رشد روانی صورت می گیرد.
کودک انسان در آغاز تولد، مانند مسافری است که با هواپیما در فرودگاه ناشناسی وارد می شود. نه سرزمینی را که بر آن فرود آمده می شناسد، نه زبان مردمش را می داند و نه علامت و نشانه ای آشنا می بیند. هواپیما برابر تونل فرود قرار می گیرد و این تنها مسافر از تونل عبور کرده به سالن فرودگاه می رسد. علاوه بر تمام ابهامات موجود، حتی فضای فرودگاه و سالن فرود را ابر و مِه ابهام که چشم باز مسافر را همتای چشم بسته ناتوان می کند، فرا گرفته است. کودک برای راه بردن به راز این سرزمین ناشناخته، تمام انرژی جسمی و روانی خود را بکار می گیرد و بیشتر از هر زمان دیگر در طول عمر «پیش رو»، یکپارچه توجه می شود که شاید وضعیت خود را بتواند ارزیابی کند.
پس از حدود پنج شش ماه بتدریج ابرها و مِه ناشناسی در سالن ورود فروکش می کند و مسافر یک «منِ بیرون از من» را که تنها مستقبل او در این فرودگاه است می بیند. «این منِ بیرون از من » اهمیت فوق العاده ای در زندگی مسافر تازهِ وارد دارد.
این اوست که باید نیازهای مسافر را فراهم کند. نیازهای مادی و جسمی و امنیتی و هم نیازهای رو به افزایش روانی او را. از طرف دیگر، واکنش های این «منِ بیرون از من»، همان اولین آینه ای است که اولین تصویرهای مسافر از «خویشتن» در آن نقش می بندد اگر این آینه یا «منِ بیرون از من»، با لبخند و گل و تابلوی خوش آمد و آغوش باز به استقبال آمده باشد، اولین «سکه ی طلای» پذیرش در قلک خالی «خودپذیری» کودک انداخته می شود. این«منِ بیرون از من» را بگذارید مادر به نمامیم یا کسی که نقش مادر را برای کودک ایفا میکند.
کودک در این سالن ورود به حیات روانی، بتدریج متوجه جدایی خود از مادر می شود. چیزی که در درون هواپیما از آن بی خبر بود، زیرا اولاً یک ماهی در حالت بی خبری «من جهانی» یا «خود شیفتگی» مطلق بسر می برد و بعد از آن هم دوره ای از «همبودی» و همزیگری با مادر را تجربه می کرد. لذا این گشایش چشم سوم یا «تولد دل» یا «جدایی روانی» کودک از مادر در این فرودگاه و سالنی که مسافر «ورود روانی» خود را تجربه می کند اتفاق می افتد.
بهر حال تجربه ی این «دو بودی» با مادر تجربه هولناکی است، زیرا کودک خود را ضعیف و ناتوان از بر آوردن اولین نیازهای خود و مادر را «قادر مطلق» یا آن ایده ال قدرتمند می بیند که حیات و مرگش در دست اوست.
مادر، این «قادر مطلق»، در چشم تازه به دنیا گشوده ی کودک در رفتار و حرکاتش طی هزاران بده بستان روزمره با کودک، یا این پیام را به کودک می دهد که او آنقدر عزیز و مهم و دوست داشتنی است که در رأس برنامه ها و الویت های مادر قرار دارد و مادر با حساسیت کامل، حضور دائمی، قدرت تمام و آرامش و بردباری در خدمت و کمر بسته ی اوست و یا بر عکس به دلائلی، مانند گرفتاری و اشتغال بی اندازه – عدم حساسیت کافی – نداشتن کیفیت پرستاری و پرورش – بیماری جسمی- بیماری روانی و افسردگی – اعتیاد- خشونت و اختلاف زناشویی- مشکلات اقتصادی فشار و شدت حوادث بیرونی و اجتماعی مثل جنگ و ترور و وحشت، یا در نهایت عدم آمادگی مادر برای تولد و مراقبت از یک کودک، پیامی که به مسافر تازه وارد می دهد این است که احتمال رهایی به حال خویشتن و وانهادن در سختی و نیازمندی و وحشت، در این فرودگاه و سرزمینی که وارد آن شده ای هست. اینکه کودک و مسافر تازه وارد ما کدام یک از این دو پیام را دریافت می کند، اثری قدرتمند و پایا در هیأت روانی او در بقیه عمر خواهد داشت. اگر چه نویسنده این سطور جزء آن دسته از روانشناسان مثبت اندیش است که هرگز قدرت انتخاب آزاد و واکنش به جهان و آنچه در آن هست را از انسان نمی گیرد، ولی از اثر بسیار مهم این پیام اولیه هم غافل نیست.
«کوهات»Kohut در سال های (1984-1977-1971) به این عامل مهم این گونه اشاره می کند:
افرادی که در بزرگی از انواع اختلالات شخصیتی بخصوص از نوع «خود شیفتگی» رنج می برند کسانی هستند که در این مرحله از زندگی روانی خود دچار «وقفه» و «ایست روانی» شده اند. مرحله ای که کودک انتظار و نیاز حیاتی دارد که دو بخش موجود‌«درونی اش»، یعنی آن بخشی که کودک آنرا دوست ندارد، زیرا که آبشخور ترس و اضطراب و ناتوانی و احتیاج است، با نیمه دیگر او که شجاع است و شور حیات دارد و تازه نفس است و با شادمانی، لحظه های زندگی را تجربه می کند و مادر را بسمت خود می کشاند و صداهای جدید در خود کشف می کند و خلاصه اولین رقص خود را در دنیا و با مادر آغاز می کند، نوعی پیوند و یکپارچگی را تجربه کند، (Cohesive Self).
این پیوند و یکپارچگی فقط وقتی اتفاق می افتد که کودک تصویری مطلوب، مقبول، دوست داشتنی و ارزشمند، از خود را در آینه اعمال و صورت و نگاه مادر مشاهد کند و هسته ی حرمت ذات او در مزرعه ی عشق و اعتماد و امنیت کاشته گردد. وقتی کودک این پیام را دریافت نمی کند، هیأت روانی او به سمت چند پارچگی خویشتن کشیده می شود. (Fragmentations of the self)
مهمترین تجربه ی Self یا «خویشتن» کودک، تجربه ی او به «موجود خوب» و «موجود بد» و یا «مقبول» یا «غیرمقبول» است. «کوهات» عدم هم حسّی یا قدرت درک احساسات کودک بوسیله ی والدین را خاستگاه اولیه این مشکل بزرگ روانی می داند. و من آنرا میراث شومی می خوانم که ما نخواسته و ندانسته به فرزندان خود منتقل می کنیم. چیزی که مبنای بسیاری از مصیبت های تاریخی است. (عدم حساسیت به احساسات و نیازهای دیگران). کودک در میان تمام نیازهای روانی که نام بردیم از جمله نیاز به امنیت و عشق و اعتماد و… یک نیاز مهم دیگری را هم فریاد می کند وآن فریاد ناشنیده ی کودک انسان برای نمایش و خود نمایی، به امید دریافت توجه و تحسین است که البته این نیاز در مراحل مختلف رشد و تحول روانی کودک به اشکال مختلف ظاهر می شود.
مادر و پدری که این نیاز را جدی می گیرند و با کودک خود وارد یک بازی جدی و بده بستان «دو قلو مآبانه» می شوند و گاه قدرت های خود را با مهارت به کودکی که مشتاق نمایش و بزرگ نمایی است قرض می دهند که کودک آنرا از آن خود تصور می کند، نیاز دیگر کودک که احتیاج دارد مادر و پدری ایده آل و قادر مطلق داشته باشد را برآورده می نمایند.
وقتی این «ایده آل» و این «قادر مطلق» و این «خدای » زمینی کودک او را پسندید و پذیرفت و تحسین کرد، بتدرج قلّک خالی ارزشمند کودک با سکه های طلا پُر می شود و دیگر در دروه های بعدی زندگی هر کسی که زباله و بی بهایی را بخواهد به خورد این قلُک بدهد، در آن فرو نخواهد رفت و خود بخود سر ریز می شود و از بین میرود، بدون اینکه درونی هیأت روانی کودک گردد.
اما اگر به این نیاز مهم کودک پاسخی داده نشد و کودک به یکپارچگی نرسید، اولاً برای بقیه عمر گرفتار احساسات انتقالی این دوره، یعنی دوره ی نیازمندی به آینه گونگی مثبت – ایده آل ساز ی و بت طلبی و یافتن جفت دوقلوی خود است. و در ثانی، خواسته و نخواسته از درون هم گاهی «خود خوب و ایده‌آل» و «گاهی بد و دوست نداشتنی» می شود و هم طی یک واکنش روانی بیرونی سازی و با بکار گیری از مکانیسم دفاعی تعکیس یا فرافکنی این احساسات خوب و بد را به دیگران انتقال می کند.
در طول زندگی، تا بهنگام مرگ، ما پیوسته به موجودی بیرون از خود که ما را ارزشمند و دوست داشتنی بداند نیازمندیم. کسی که این نیاز را در کودکی از مادر و پدر دریافت کرده باشد، به شکل بالغ تر و دو سویه تر بدنبال این موجود می گردد و کسی که از دریافت آن در کودکی محروم باشد، حتی در بزرگی به دنبال این موجود می گردد که یکطرفه و بی قید و شرط و بدون توجه به آنچه در مقابل دریافت می کند، در اختیار و خدمت این بزرگسال «کودک روان» قرار گیرد. چون انسان ها از روابط خود، برخورداری دو جانبه را طلب می کنند، «بزرگسال کودک روان» ما، پیوسته با یأس مواجه می شود زیرا او احتیاج دارد کسی را بیابد تا او را ایده آل سازی کند. قادر مطلقی که قدرت حفظ و حراست او را داشته باشد. پس از چند تجربه ی یأس آور فرد یا خود را از دیگران منزوی می کند، یا به خشونت با محیط بر می خیزد و نوعی برتری طلبی که فعل وارونه ی حقارت درونی اوست را نشان می دهد و یا در پشت ایده آل های ذهنی، مانند ناسیونالیسم که مادر ایده آل های ذهنی، را در قِلّت گرائی، مذهب که مادر ایده آلی را خالق هستی و یا نژاد و قومیت، بدنبال امنیت درونی می گردد.
مادرش وطن او را می ستاید، بخصوص وقتی که او فرزند خلف باشد و در راهش جان فشانی کند. دین اش، به او پناه می دهد و به او هویت یکپارچه و قدرتمند می بخشد، بخصوص اگر دستوراتش را گردن بنهد و نژادش برتری او را و ارزشمندی اش را به ثبت می رساند. نیمه ی بَد من، از آنِ کسی می شود که «غیر من» است. نفرت درونی به بیرون فرافکنی مبدل می گردد و تضاد به صورتی موقت حل می شود. آنچه و آن کس که همانند من است خوب و «غیرمن» بد می گردد.
و به این ترتیب روانشناسی نژاد پرستی و نفرت به دلیل تفاوت های جنسی، دینی، ملّی، قومی و حتی گروهی شکل می گیرد. فرد، آن «بَدی» را که در درون خانه ی دل توان روبرویی با آن را نداشت، بیرونی می کند و با تمام قوا به مبارزه و تخریب آن می پردازد. ظاهراً هیتلر و مردم آلمان، قوم یهود را به علّت ادعایشان به «قوم برگزیده ی خداوند بودن»، بَد و لایق نابودی می دانستند، در حالی که هیتلر خود درباره ی آریایی ها می گوید: «ما بر عکس یهودیان که چهره ای تاریک، یا قامتی کوتاه و موی بسیار بر تن و بوی بدِ بدن و چشمانی بی حالت و بی نور و پشتی خمیده دارند، مردمی هستیم با قامتی افراشته، قدی بلند، سینه ای فراخ، پوستی روشن، چشمانی درخشان و نافذ، سختکوش و خلاق و برای همین ما نژاد «برتریم». نژاد آریا، بر ترین نژاد هاست». خواندن همین چند سطر نشان می دهد که چگونه حقارت درونی را بیرونی می کنیم و به روانشناسی نفرت و نژاد پرستی میدان می دهیم. آنچه درون خود ماست، در دیگران می بینیم و با آن به ستیز بر می خیزیم.
باید به این نکته اشاره کنم که ما وطن پرستی از نوع سالم، دین داری از نوع سالم و ملّی گرایی از نوع سالم نیز داریم. بهترین نشانه ی سلامت این احساسات، میزان دیگر پذیری است و حق متقابل برای «غیرخودی» قائل شدن و به دیگر اندیش، با صمیمیت و نه ریا، حق حیات دادن. درون گرایی های قومی یک انعطاف ناپذیری و تعصب تدافعی است و در برابرش پولورالیسم و نسبی گرائی سلامت که فقط از ویژگی های انسان خوب رشد کرده است، قرار دارد. از این روست که می توان گفت تعصب، انحصارگری، جزم اندیشی دیگر ستیزی، به هر نام و به هر شکل، و گسترش و اشاعه ی افکار قومی و نژادی از ویژگی های روانِ تجاوز دیده است و هرقدر که نیرو صرف آن کنی ثمری شیرین نمی بخشد، بلکه خشونت و نفرت درونی را اضافه می کند.