زندگی با آدمهای دشوار 3

در ماه های قبل از چند نمونه آدم دشوار و تأثیر زندگی در کنار آنها نام بردیم. در این شماره دو نمونه دیگر از آدم های دشوار یعنی انسان های حسود و کنترل کننده و انسان های بی مسئولیت و «هردم بیل» سخن خواهیم گفت.

گروه اول آدم های حسود و کنترل کننده.
یک نمونه ی واقعی: خانمی 54 ساله می گوید «دیگر جانم به لبم رسیده و طاقت زندگی با این مرد را ندارم. 17 ساله بودم که با او ازدواج کردم و صاحب 4 فرزند شدیم و سی و چند سال در نهایت پاکی و وفاداری با او زندگی کردم. ولی همیشه با حسادت های بیمارگونه خود مرا آزار می داد. در شب عروسیِ برادرم، برای چند لحظه برادرم با من رقصید و او تمام شب با من قهر کرد و فردای آنروز بدون اطلاع به سفر رفت و خانم منشی او به من خبر داد که او به اروپا رفته، و خلاصه بعد از بازگشت و گفتگوی بسیار، بمن گفت که مرا تنبیه کرده تا دیگر یادم بماند که با مردی نرقصم.
اگر عمویم به خانه ما میامد و مانند پدر مرا در آغوش می گرفت مصیبت بر پا می شد. گاهی با وقاهت تمام به عمو جان می گفت که حق ندارد زن مردم را بغل کند. و عموی هشتاد ساله من می گفت: «بچه برو خودت را معالجه کن».
ماجرا بدتر هم میشد، کم کم پسرهای ما بزرگ می شدند و دائم ما را می پائید. اگر من به اطاق پسرها می رفتم، ناگهانی به اطاق می آمد و حالتی داشت که می خواهد مچ ما را در حال ارتکاب جرم بگیرد.
به لباس من، بلندی و کوتاهی دامن، باز یا بسته بودن یقه، میزان آرایش دایم ایراد می گرفت و خلاصه جایی نبود که من با خیال راحت چند ساعتی خوش باشم. بچه ها به او می گفتند که گرفتار بیماری حسادت و سوءظن است ولی او به آنها فقط فریاد میزد و از صحنه بیرون میرفت. فقط وقتی با من خوشحال بود که فقط من و او تنها با هم باشیم. تمام شعرهای فارسی که حکایت از انحصارطلبی و حسادت عاشقانه می کرد از حفظ بود و برای من می خواند. همیشه ادعا می کرد که چون عاشق است، حسود هم هست. ولی من خیلی خوب احساس میکردم که رنج من به او رنج نمی دهد، و خوشحالی من او را سخت عصبانی می کند. آخرین حادثه زندگی ما که سبب شده من خانه و آشیانه ی خود را ترک کنم این بوده که دختر و داماد من که هر دو دانشجوی پزشکی هستند، برای چند ماه در خانه ی ما زندگی می کردند و این موضوع توسط خود او پیشنهاد شده بود. ولی هر روز او چیزی را بهانه می گرفت و تن مرا می لرزاند. یکروز می گفت، نگاه داماد مرا تعقیب کرده و دیده که او مرتب به ساق پای من نگاه می کند و باین بهانه خواست که من در خانه شلوار بپوشم. بعد موضوع تنگی و کشادی شلوار مطرح شد و خلاصه هزار ایراد دیگر. روزی دامادم گفت که احساس می کند شوهرم از او عصبانی است. از خجالت نمی دانستم چه بگویم که دخترم به دادم رسید و گفت «پدر من مردی حسود و کنترل کننده است و متأسفانه مادرم هم هیچ وقت آنقدر قوی نبوده که جلوی او بایستد. بهتر است ما جایی را موقتاً اجاره کنیم و از اینجا برویم که در غیر اینصورت پدر به مادر فشار زیادی خواهد آورد». کلمات دخترم مثل پتکی به سرم فرود آمد، زنی در سن 56 سالگی هنوز باید نگران حسادت های کودکانه ی همسرش باشد و حال و روزگارش مانند یک «یو یو» در دست او بالا و پایین برود. حالم سخت پریشان شد و گریه ام گرفت. دخترم کنارم آمد و گفت مادر خودت را ناراحت نکن، برای ما جا قحط نیست. حرف های او آرامم نمی کرد.سخت بفکر رفته بودم. حسادت و کنترل او را دنبال می کردم تا ببینم از چه زمانی آغاز شد و من از کجا متوجه حال او شدم. خوب که فکر کردم دیدم ازاولین روزهای آشنایی ما، نشانه ی این بیماری دیر درمان در او بود. یادم هست برای اولین بار بلوز یقه گلابی من را در سن 17 سالگی که نامزد ش بودم پاره کرد که دیگر نپوشم. ولی من چقدر خوشحال شده بودم که او اینقدر عاشق من است و غیرتی می شود. وقتی در دوران نامزدی به سینما می رفتیم سه بلیط می خرید که خودش یکطرف من بنشیند و طرف دیگر خالی باشد. با چه افتخاری این قصه را برای دختران همسن و سال خودم تعریف می کردم و آن بدبخت ها چقدر حسرت می خوردند که مردی با این شدت عاشق آنها نیست.
آخر دختران 17 ساله چقدر می دانند و چقدر می شناسند خلقیاتی را که ریشه ی بیماری و نشانه ی خطر است؟
برای این مسئله چه کس و یا چه چیز را باید ملامت کرد؟ ازدواج در سن کم؟ عدم آگاهی از نشانه های خطر؟ نبودن استقلال مالی برای زنان که دست از سوختن و ساختن بردارند؟ ارزش های فرهنگی غلط که زن را تشویق به سازگاری های نا سالم می کند و… آیاهای دیگر.
آنچه در بالا خواندید یک قصه ی واقعی است و یقیناً یک مشت است از هزار خروار. بهتر است به پی آمد زندگی با این انسان های دشوار بپردازیم: زندگی با انسان حسود و کنترل کننده ما را دائم در اضطراب و تشویش نگه می دارد و ما گروگان احساس حسادت او می شویم. هر وقت و به هر دلیل این حسادت گُل کند، روزگار ما تیره می شود و لذا از ترس ظهور مجدد این بیماری و واکنش های آن، ما گرفتار نوعی ندانم چکاری و گیجی و منگی می گردیم. قدرت انتخاب و اختیار از دستمان میرود و از آغاز و انجام هرکاری که احساس مان طالب آن است وحشت داریم. اگر مجبور به ادامه این زندگی هستیم و یا اگر آنقدر بی حس و کرخ شده ایم که دیگر خواستن را فراموش کرده ایم در این زندگی می مانیم و بتدریج گرفتار افسردگی و اضطراب می شویم. گاه این افسردگی و اضطراب، بصورت درد های بدنی یا «سایکوسوماتیک» ظاهر می شود. در مواردی که ما خشم خود را فرو می خوریم، احتمال این هست که نوعی پرخاش جویی غیر علنی و کینه ی مرموز در ما بر علیه کسی که منبع آزار ماست، شکل گیرد و آنوقت او به گونه ای علنی و ما بگونه ای غیر آشکار در صدد آزار یکدیگر بر می آییم.
بقول مولانا:
چو آب آهسته زیر که در آیم بنا گه خرمن که در رُبایم
روابطی که گرفتار این دنیامیسم باشند خیلی سخت یا شاید هرگز راه به آبادی نمی برند و طلاق های علنی و آشکار و یا طلاق های پنهان، اجتناب نا پذیر می شود.
نوع دیگر آدم های دشوار، نوع بی مسئولیت و هردم بیل است.
زندگی در کنار این افراد مثل مسافرت بدون مقصد و بدون نقشه است. هیچ برنامه و کنترلی در دست نیست. نه مسئولیت ها را میتوان تقسیم کرد، نه روی حرف و تعهد او می شود حساب کرد و نه قول و قرار او.
اگر زندگی، بخصوص نوع خانوادگی آن، احتیاج به یک بزرگسال دارد تا بار زندگی را تقسیم کند، زندگی با این افراد روی شانه ی یک بزرگسال می گذرد. فرد هر دم بیل هر وقت که دلش بخواهد از مسئولیت شانه خالی می کند. حساب و کتاب سرش نمی شود و فشار و توقع او را سخت عصبانی می کند. برای او هر کار کرد که کرده و هر کار که نکرد، چرا و پرسش ندارد. معمولاً تفریح و خوشی را بیشتر از مسئولیت و سختی دوست دارد. آدم بی مسئولیت و هردم بیل قصد آزار شما را ندارد، ولی چون قابل اعتماد نیست، چون نمی شود رویش حساب کرد، چون هر وقت بخواهد جا خالی مید هد، چون هزار و یک فلسفه می بافد که از زیر مسئولیت شانه خالی کند، سبب رنج و عصبانیت بسیار در شما می شود. گاه وعده های تو خالی او شما را امیدوار می کند، ولی مدت این امیدواری طولانی نیست و باز شما می مانید و احساس فریب یا حتی حماقت.
زندگی با این افراد سبب خشم زیادی می گردد و متأسفانه این خشم ما را نیز می تواند به بیراهه بکشد و ما نیز موجودی نق نقو، همیشه ناراضی، بی ادب و گستاخ و پرخاشگر بشویم که مجموعه این حالات از نوعی عجز سرچشمه می گیرد. اگر مجبور به زندگی با این افراد هستیم، حداقل باید باین نکات توجه کنیم:
اولاً: بپذیریم که ما قادر به عوض کردن او نیستیم و خشم و عصبانیت نیز چیزی را عوض نمی کند.
ثانیاً: امور مهم زندگی را در کنترل خود داشته باشیم و به همکاری های گاه بگاه آنها دل نبندیم.
ثالثاً: اگر بپذیرند، با هم به روانشاس برویم تا مرزهای مسئولیت های مشخصی که در توان او باشد تعیین گردد و ما توقع بیش از آن نداشته باشیم.
رابعاً: وقتی کاری را درست انجام میدهد، با قدردانی خود او را تشویق کنیم بر عکس اینکه وقتی غفلت میکرد او را تنبیه می کردیم.
در پایان باید بگویم که زندگی با این گروه از انسانها راحت نیست، ولی اگر باید با آنها زندگی کنیم، مسئولیت های بیشتری بر دوش ماست و از این بابت باید پذیرای شرایط باشیم و خود را قربانی و محکوم نبینیم، بلکه مسئولیت اقامت در این رابطه را بپذیریم.
تا ماه آینده خدا نگهدار