نقش دلبستگی های امن در روابط زناشوئی بخش چهارم: وصال عاطفی

مقدمه: در چند ماه گذشته از تئوری های دلبستگی و انواع دلبستگی و دلبندی که به نتیجه ی پژوهش های «بولُبی» و خانم «ایزنورث» و پی گیران بعدی آنها بوده است، سخن گفتیم. نقش مهم تجربیات عاطفی کودک در زندگی بزرگسالی را نیز مطرح نمودیم.
اینکه چگونه چسبندگی های کودک واره، در رابطه ی سالم کودک و والدین تبدیل به بلوغ عاطفی و همبستگی های سلامت می شود، هم در متن مقالات ماههای قبل آمده و هم ادامه خواهد داشت.
اینکه چه می شود تا اضطراب جدائی و لذا چسبندگی پر از بیم و هراس در کودک، تبدیل به نوعی وصال امن عاطفی می شود، خود حدیث درازی است بس شیرین.
مراحلی که باید طی شود ابتدا پیوند امن و سپس بترتیب جدائی دور از وحشت، وانهادگی، انسجام و وحدت بخش های مختلف وجود و بالاخره تجربه ی توان و قدرت روانی که شخص را از موجودی ضیعف و ناتوان در برابر بزرگسالان، به موجودی برابر و دارای فضائی شخصی بدل می کند.
از این طریق است که حیات روانی کودک که از وابستگی مطلق با مادر یا مراقب اولیه آغاز شده بود به تحمل دوری و نوعی وصال عاطفی، حتی در جدایی و احساس رابطه درونی شده، منجر می گردد.
این حالت که همراه با نوعی خاطرجمعی و دل نهادگی است، دیگر تؤام با بیم و هراس ازجدایی و اضطراب واماندن به حال خویش نیست و نوعی تعادل روانی و ظرفیت دوست داشتن، بدون نیاز به دایم در کنار هم بودن را به شخص هدیه می کند. این جهیزیه عاطفی در بقیه عمر همراه ماست و ما را از اعتیاد به دیگران یا احتیاج به آنها، رها و مشتاق رابطه نگه میدارد.

«آن حال» که وصال عاطفی اش خواندم چیست؟
( این واژه به گروه پژوهشی بوستون تعلق دارد و طرح نام آنها در هر کجا که از این واژه استفاده می شود، ضرورت اخلاقی و قانونی دارد)
حدود بیست و دو سال پیش وقتی در فکر تهیه اولین نوارهای کودک پروری به زبان فارسی بودم، به خوبی می دانستم که هیچ نوع پدری و مادری وجود ندارد که برای همه بچه ها وهمه زمان ها کامل باشد. هر پدر و مادری اشتباهات خودشان را دارند ولی اصولی را می توان «اندازه مطلوب» دانست. در اینجا بود که ذهنم متوجه رابطه زمین و خورشید شد.
و در نوار ها این مثال را زدم که زمین و خورشید در فاصله ای قرار گرفته اند که می توان فاصله ی مطلوب یا اندازه ی درست نامید و شاید هم بهمین دلیل حیات به شکل کنونی فقط در این زمین یافت می شود و منظورم البته در منظومه ی شمسی ماست.
اگر خورشید کمی بیشتر از زمین فاصله بگیرد (از مدار کنونی)، زمین منجمد خواهد شد و حیات از میان خواهد رفت و بر عکس اگر کمی به زمین نزدیکتر شود، همه چیز خواهد سوخت.
در مورد روابط مادر و کودک نیز میل و نیاز وابستگی و دلبندی کودک به مادر، نزدیکی با او را در کودک بصورت یک سیستم رفتاری فعال نگه می دارد، ولی همزمان با این نیاز، نیاز دیگری نیز در کودک فعال است و آن میل به استقلال و دوری از این چسبندگی و وابستگی است. پیدا کردن این حد مطلوب بدلیل بلوغ و پختگی طبیعی که مادر باید داشته باشد بر عهده ی مادر است، ولی این اندازه ی مطلوب یا «آن حالت» که «بالبی» از آن سخن می گوید همان پدیده ای است که به کودک «حیات روانی» می بخشد و کودک «وصال عاطفی» با مادر را تجربه می کند. در چنین حالتی است که کودک رابطه ی با مادر یا «آن حالت» تعادل بخش و وجود مادر یا والدین را چنان درونی می کند که فاصله ی مکانی و یا زمانی از تماس و وابستگی، دیگر قدرت از بین بردن «آن حالت» را ندارد. بررسی ها نشان می دهد که نوعی تعادل شیمیائی در مغز هم که ارتباط میان سلولی مغز را نیز افزایش می دهد در همین حالت بوجود می آید.
البته «مین» Main در سال 1990 پیشنهاد کرد که تمایل بیولوژیک انسان برای دلبستگی و همبستگی، نوعی پیروی از قانون تنازع بقاست. بعبارت دیگر کودک حتی به مادری که سوء رفتار دارد نوعی همبستگی پیدا می کند ولی این نوع هم بستگی از نوع ناامن است زیرا همبستگی امن زمانی روی می دهد که یک نماد ذهنی از چهره ی زوج عاطفی که پیوسته در فشار و استرس حضور دارد و آرامش بخش و مهیا ساز نیازهای کودک است در اختیار او باشد.
کودکان هنگامی که از داشتن چنین نماد ذهنی محروم باشند، هنوز وابستگی را تجربه می کنند، ولی این وابستگی منجر به دلبستگی و پیوند نا امن می شود. همبستگی های ناامن سیستم بیولوژیک ترس را که در اصل یک سیستم تنازع بقائی و مفید است به عملکرد غیرمفید می کشاند.

منظور از این گفته چیست؟
از آنجا که سیستم های وابستگی و ترس در هم تنیده اند، کودک ترسیده، رفتار وابستگی اش افزایش می یابد و این نوع وابستگی ناشی از ترس با بالا نگه داشتن شرایط هورمونی ترس در مغز و ایجاد «کورتیزن» بسیار انسان را در حالت دفاعی و واکنشی می برد که انرژی روانی موجود را صرف روبروئی با خطر و بحران می کند، چه خطری واقعی و برونی یا خیالی و درونی.
این حالت بحرانی اگر چه در طول تاریخ موجب بقاء انسان و حفظ و حراست او در برابر خطرات بیرونی بود، پاره ای از مردم شناسان، این ترس را عامل اجتماعی انسان و زیست گروهی او می دانند، ولی هر چقدر در شرایط بحرانی این پدیده مفید باشد در شرایط غیر بحرانی مانع رشد سالم و احساس و تجربه ی «آن حالت» می باشد.
خطر دوم تنیدگی بسیار سیستم وابستگی و ترس، طولانی کردن مدت وابستگی و چسبندگی عصبی و جلوگیری از ورود به دوران همبستگی و وصال عاطفی است که نیاز بسیاری به استقلال و تفرد دارد.
کودک وابسته به مادر، میل به استقلال طلبی و فردیت خود را از ترس از دست دادن مادر، در درون خود سرکوب می کند، مگر اینکه مجوز این مرحله از رشد توسط مادر نیز تأیید بشود.
ایجاد هم بستگی و تجربه ی «آن حالت» و یا فاصله ی مطلوب ظهور حیات بر روی زمین، همان توان جدائی و پذیرش «دو بودی» مادر و کودک است که به تولد روانی کودک انسان و بتدریج به بلوغ عاطفی روانی او منجر می شود. مقاومت در برابر این ضرورت رشد، چسبندگی ای کودک واره را تداوم می بخشد و در این دوران وصال عاطفی غیر ممکن می گردد، زیرا دو موجود مستقل که از یکدیگر جدا، ولی هم حس و دلبسته ی دیگری باشند وجود خارجی ندارد و یک هیأت روانی خودشیفته و محتاج در اندیشه ی رضامندی و متوقع از دیگری، نیازهای خود را می طلبد.
اینکه «آن حالت» چگونه تجربه می شود و «تجربه ی مائی» چیست، بیشتر مبحثی روانشناختی است که از عصب شناسی رفتار بیرون آمده است و حتماً در ماههای آینده به تفصیل شرح خواهم داد. اما برای خواننده عجول و کم حوصله، در چند جمله خلاصه می کنم که «تجربه ی مائی» آن حالتی از وحدت حسی و عاطفی بین دو انسان است که چنان موج مشترک حسی – عاطفی را تولید می کند که از نشانه ها و عوارض آن، حالی خوش است که احساس تنهائی را در ما از بین می برد و اگر حس ما ناخوش و بدحال باشد، از غم و اندوه ما می کاهد. این پدیده ی افزایش خوشی در خوشی و کاهش از درد، در دردمندی از نتایج یک وصلت عاطفی و دل دونی دو انسان است. در ماه آینده مبحث وصال عاطفی را که در بزرگسالی تجربه ی عاشقانه نیز خوانده می شود دنبال می کنم و ابتدا از به تفسیر قصه زال و سیمرغ از شاهنامه فردوسی می پردازم که قصه ای سمبلیک از وصلت عاطفی است.