سخنرانی دکتر نهضت فرنودی در دانشگاه سیدنی استرالیا بمناسبت هشتصدمین سالگرد تولد مولانا جلال الدین بلخی

حتما شما دوستان با دکتر فرنودی آشنا هستید. به هر حال قبل از آنکه وارد بحث اصلی شویم به نظرم خالی ار لطف نمی باشد که چند سطری در باب ایشان بنگارم. دکتر فرنودی پس از دریافت لیسانس روانشناسی از ایران برای ادامه ی تحصیل به آمریکا رفته و فوق لیسانس و دکتری خود را از آنجا دریافت نموده است. زندگی نامه ی ایشان مملو از فرآیندهای متعددی در زمینه ی فعالیت های اجتماعی، روانشناسی و انسان شناسی داشته است.هم اکنون ایشان در دانشگاه UCLA نیز مشغول به تدریس می باشند. مسلما دوستان برنامه های ایشان را درتلویزیون به خاطر می آورند.
اما آنچه به مبحث ما مرتبط می شود آن است که ایشان به شکلی تحلیلی و از دیدگاه انسان شناسی و روانشناسی و بسیار مسلط به مثنوی معنوی نگاه نموده و تحقیق نموده اند و همچنین سخنان و مطالب پر مغز و مدللی را ایراد و نگاشته اند. متنی که در پیش رو داریم، ترجمه متن سخنرانی دکتر نهضت فرنودی در دانشگاه سیدنی استرالیا بمناسبت هشتصدمین سالگرد تولد مولانا جلال الدین بلخی، است.
از آنجا که در جلسات ما رویکرد انسان شناسی و روانشناسی مثنوی معنوی جایگاه ویژهای دارد، لذا اکیدا توصیه می کنم آن را خوانده تا بر آنچه که بسیار نزدیک به برداشت جاری در جلسات ما از مثنوی معنوی بیشتر وافق گردیم. بسیار عالی است که سمبل ها و نماد هائی که در داستان های گذشته با آنها آشنا گشتیم را در هنگام خواندن این سخنرانی به خاطر بیاورید. به خصوص نقش کودکان در داستان های مثنوی معنوی.
دقت کنید که کودک نسخه ی روشن و پاک آدمی است که مولانا تصویر می نماید ولی به قول دکتر فرنودی، این ارتباط کودک با “نیستی” ناخودآگاهانه بوده و در طول زندگی روز به روز از کیفیت آن کم گشته و آدمی را اسیر هزار و یک بند و توهم فکری می نماید و اینجاست که عشق می تواند بار دیگر آدمی را کز نیستان بوده به همان “نیستی” باز گرداند اما اینبار خودآگاهامه و در تحت کنترل.
دوستان اکیدا توصیه می نمایم این مقاله را خوانده و در مورد آن تاملی بنمائید. لطفا بر روی ادامه مطلب کلیک بنمائید. لازم به ذکر است بخش هائی که با رنگ قرمز و همچنین bold مشخص شده اند از مقاله ی اصلی نبوده و صرفا تاکید بنده است.

امروز بمناسبت هشتصدمین سالگرد تولد مولانا جلال الدین رومی در خدمت شما هستم.
عجوبه ای که نه فقط از نوادر زمانه ی خود، بلکه از نادر متفکرین همه زمان ها می باشد.او بر خلاف ردای آستین گشادی که می پوشید، شوریده ای بود از سرمستان وادی عشق و رقصنده ای شیدا در ساحت دلباختگان حقیقت. بر خلاف سماعی که می گذاشت، پرهیزکاری بود به غایت با تقوی، که اگر چه در زاهدان دین فقاهتی پرورش یافته بود، در یک تحول و استحاله روحانی و معنوی که اکسیر «عشق» سبب سازش بود،پوسته تنگ شریعت را شکافت و به جمع وارستگان غیر عبوس پیوست و به شیوه ای غیر متعارف فریاد بر آورد:
ما زقران مغز رابرداشتیم
پوست را نزد سگان بگذاشتیم
در مورد آثار مولوی و زندگی نامه او سخنرانان دیگر مطالب نسبتا کاملی بیان داشتند و ضرورتی به تکرار آن نیست، لذا تمرکز من بیشتر بر نقش افکار مولانا در شناخت مسیر تکامل انسان و موانع طی طریق در این پویش هستی گرایانه است و سهم او در بیداری وجدان کیهانی انسان امروز.
دکتر شفعیی کدکنی در کتاب غزلیات شمس می نویسد:«تجلیات عاطفی شعر هرشاعری، سایه ای از منِ اوست، که خود نموداری است ازسعه ی وجودی او و گسترشی که در عرصه فرهنگ و شناخت هستی دارد. عواطف برخی ازشاعران، مثلا شاعران درباری، از «من» محدود و حقیری سرچشمه می گیرد و عواطف شاعران بزرگ از «من» متعالی.
اما افاق عاطفی مولوی به گستردگی ازل تا ابد و اقالیم اندیشه او به فراخای هستی است و امور جزیی و میاندست در شعرش کمترین انعکاسی ندارد.جهان بینی او پوینده و نسبت به هستی وجلوه های آن روشن است.
مولانا در یک سوی وجود، جانِ جهان رامی بینید و در سوی دگر جهان را. در فاصله بین جهان و جان جهان، است که انسان حضور خود را در کائنات تجربه می کند.»
مولوی در تجربه ملاقات خود با شمس که خود حدیث پر رمز و رازی است، عشق را تجربه می کند و تردیدی نیست که عشق او به شمس در حقیقت عشق اوست به انسان کامل.
اینکه شمس در ملاقات خود با مولانا چه کرد؟ تفسیرهای بیشماری وجود دارد، ولی آنچه که تردید ناپذیر می نماید تغییر و دگرگونی چشم گیری است که در احوال روحی و شیوه زیست مولانا پس از ملاقات او با شمس رخ داده است. به بیان خود او:
سجاده نشین با وقاری بودم
با زیچه کودکان کویم کردی
مولانا تمام هویت اکتسابی خود را چون گلبرگ های یک گل، تک تک به باد فنایی می سپرد تا به تخم دانه وجود نزدیک شد و مسیر تکامل را از تخم دانه آغاز کرد.
از مخزن هستی خود و از گنج درون، جسورانه تن به قماری عاشقانه زد و بی دغدغه، هر چه که محبوب از او خواست بی تکلف به او سپرد و در راه این وصال عاشقانه، هیچ چیز را جز محبو ب عزیز نشمرد.
همین جسارت و ایثار در راه تجربه عاشقانه سبب گردید که او نه فقط برای زمانه خویش، بلکه برای تمام دورانهای پیش او، یکی از منظم ترین دستگاهای فکری در شناخت انسان و جایگاه عظیم او درجهان هستی را بوجود آورد. او سیرتکامل انسان را قرنها قبل از تئوری تکامل «داروین» دید و به جانداری تمام عالم و جنبش ذرات هستی پی برد.
از جمادی مُردم و نامی شدم
واز نما مُردم به حیوان سر زدم
مُردم ازحیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم ؟ کی ز مُردن کم شدم؟
حمله ی دیگر بمیرم از بشر
تا بر آرم ازملائک بال و پر
بار دیگر ازفلک پّران شوم
و آنچه اندر وهم نآید آن شوم.

جهان مولوی جهانی پویا است و هر روز درحال تحول، و لذا بهمین دلیل است که در قالب فقه سنتی باقی نمی ماند. او به ناموس جهان و هر آنچه در جهان است چنان باور مند و آشناست که نو شدن را در همه جا و همه چیز می بیند.
هر زمان نو می شود دنیا و ما
بی خبر از نو شدن اندر بقا
عمر هم چون جوی نو، نو می رسد
لاکن مستمری می نماید در جسد

آگاهی به اصل این پویایی و اصالت تجربه است که دیوارهای تعصب و خشکه سری را در نزد او و پیروانش فرو می ریزد و او با همه کس و همه چیز و همه ی باورها سر صلح و دوستی دارد.
به مسجد می رود، به کلیسا می رود و در کنیسا دعُا می گذارد. برای او راه رسیدن به محبوب یکی بیش نیست و آن راه عشق و مهرورزی است. او تنها دشمن این رستگاری را خودپرستی و خود بینی و منیّت می داند:
ملت عشق از همه دین ها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست

در مبارزه با نفس و رقابت های زمینی و عمری در کارِ گل ِگذراندن و کار دل وانهادن می گوید:
نردبان این جهان ما و منی است
عاقبت زین نردبان افتادنی است
هر که با لا تر رود ابله تر است
که استخوان او بدتر خوا هد شکست

در چشم او سیر و تلاش در عالم معنا و تجربه ی عاشقانه است که می توان دست مایه زندگی اش نامید.
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تهی کرد مرا ز خویش و پر کرد ز دوست
اجزای وجود من همه دوست گرفت
نامی است زمن بر من و باقی همه اوست

مفهوم زندگی در نهایت این تجربه ی وصال با خالق است از طریق عشق که در مورد مولانا،شمس وسیله این لقاح روحانی است.
بگذارید در اینجا قدری از عرفان فاصله بگیرم و تجربه عشق را از دیدگاه روانشناسی و عصب شناسی عشق دنبال کنم:
بطور خلاصه، و بسیار خلاصه، در مکتب «فرویدی» ها و «نئوفرویدی» ها، بخصوص خانم «مارگریت مالر» که یکی از منظم ترین تئوریهای رشد و تولد روانی انسان رادرغرب ارائه کرده است، مطرح شده که:
تولد روانی کودک، همزمان با تولد جسمی او صورت نمی گیرد، بلکه طی پنج سال اولیه عمر و چنانچه شرایط ارتباطی کودک با دنیای اطراف او مساعد باشد، پس از گذر از چند مرحله و با علائمی کاملا آشکار، تولد روانی کودک و جدایی و استقلال او ازمادر انجام می پذیرد.
سیر کلی رشد روانی به این گونه است که کودک با یک انرژی روانی و استعداد حسی گنگ و شکل ناگرفته و با خودمحوری و خودشیفتگی کامل Narcissism به دنیا می آید، حدوداً یک ماه اول عمر، تمام انرژی روانی او صرف سازگاری جسمی و تنش های فیزیولوژیک این دستگاه تازه کار می شود.
در پایان این یک ماه، کودک نوعی زندگی (همزی گرایانه) را با مادر آغاز می کند. این اولین تجربه ناخود آگاه ارتباط برای کودک است و حالت او را که خود و مادر را یکی می بیند این شعر به خوبی بازگو می نماید :
بسکه با جان و تنم آمیختی
کس نداند این تو هستی یا منم
این دوران پیوند و وحدت کامل با مادر که بهشتی فراهم شده برای کودک است، حدود شش ماه به طول می انجامد و کودک تحت تأثیر و فشار رشد نورولژیکی و بیداری حواس پنجگانه، از حدود هفت ماهگی پی به جدایی و دوگانگی خود و مادر می برد، که طلایه دار این مرحله رشد، اضطراب جدایی است که آن را Separation Anxiety می گویند.
تعارض شدید درونی کودک که از یک سو مایل به جدایی و استقلال است و از دیگر سو به شدت از این جدایی و رهایی ترس دارد، بسیار شبیه به سرنوشت نیای بهشتی اوست که از طرفی می خواهد میوه ی حرام درخت بینش را آزمایش کند و سرنوشت خود رابه دست بگیرد و از طرفی دیگر از خشم خالق و ترس از تنهایی و ناتوانی، بر خود می هراسد.
شاید شعر مولانا بهترین مفسر حال انسان در این مرحله از رشد شخصیت باشد.
بشنو از نی چون حکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند
کز نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مرد و زن نالیده اند

بالاخره مراحل جدایی کودک از مادر سپری می شود و کودک، جدایی از نیمه قدرتمند خود (مادر) را با هراس و نگرانی می پذیرد. تضادهای این دوره، چنانچه کودک از وجود مادری مهربان، آگاه و حمایت گر که دنیای درونی او را می فهمد، برخودار باشد، عبور می کند و موجودیت نوپای لرزان و غیرمطمئن خود را به تدریج به سمت استقلال و قدرت می کشاند.
مرجله بعدی «باز سازی ارتباطی است». دوره ای که «تورم نفس و خود شیفتگی» کودکانه فروکش می کند و کودک از طریق امینت و عشق و احترام به خواسته های خود، احترام گذاشتن به دیگران را می آموزد. اگر کودک از این مراحل عبور کرد آن وقت استقلال روانی کودک، سبب می شود که او از جدایی خود از دیگران رنج نبرد و تفاوتهای جسمی و روحی و عاطفی خود با دیگران را با واقع بینی بپذیرد . کودکی که اعتماد به نفس و حرمت ذات کافی بدست آورد، با استقلال و تفرد کامل روابط عاطفی و ارتباطی خود با دنیای بیرونی به شیوه ای که توآم با درد و رنج نباشد، انتخاب می کند. معیار سلامت و رشد کامل روانی در این مُدل غربی انسان اَمن،مستقل،خود دوست، خود پذیر و دیگر دوست و دیگر پذیر است که با تکیه بر دو اصل لذت جویی و واقعیت گرایی به زندگی خود ادامه می دهد و البته که طبق قوانین اجتماعی و جامعه مدنی به حقوق دیگران و مرز بندی های اجتماعی با احترام برخورد می کند.
بطور خیلی خلاصه، زندگی انسان در این مُدل از وحدت و خودبینی کامل با هستی آغاز شد و پس از گذر از چندین مرحله به استقلال و جدایی کامل خود آگاه از هستی و دیگران انجامید.
انسان این نمونه، در عالی ترین شکل رشد و تکامل خود، انسانی مسئول، منفرد، بی آزار، آزادیخواه و در صلح و آرامش با تنهایی خویشتن خواهد بود. «اریک فروم» اندیشمند غربی در تجلیل از مُدل انسان کامل غربی، شبیه همتای شرقی خود مولانا می اندیشد و می گوید:
«آگاهی از جدایی بشر، بدون ایجاد وحدت مجدد با عشق، مایه شرمساری است و از همین جدایی است که گناه و اضطراب شکل می گیرد.»
مدل تکاملی بشر در عرفان مولوی با این مفاهیم ویژه آغاز می شود. اولا انسان دارای سه مرکز نفس،دل و روح است.
«نفس»، وجه اشتراک او با تمام موجودات مادی و موجود در هستی است، (بُعد حیوانی). «روح» بُعد و وجه اشتراک او با ذات هستی و غیب الغیوب است. و «دل» است که تمام ماجرای انسان با آن سر و کاردارد و وجه ویژه او و ابزار خاص او در تلاش به پیوست مجدد با ذات هستی است.
دل با انسان زاده نمی شود (مثل تولد روانی در روانکاوی غرب). در عرفان نیز دل انسان تولدی دارد،کودکی و جنینی دارد، مرض و سلامتی دارد. دل در مکتب مولانا نیز یک مفهوم ارتباطی دارد و جایگاه عشق است . لغت قلب که از ریشه ی «تقلیب» گرفته شده حکایت از حالی به حالی شدن دل، قابلیت انقباض و انبساط دل و وسعت و گستردگی دل دارد. دل وسیله ای است که انسان رابه تدریج از نفس رها و به روح و عالم غیرمادی رهنمون می کند.
به عبارت بسیار ساده انگارانه که یقینا محدود به درک حقیرانه بنده از این مکتب وسیع و دقیق انسان سازی است، اگر از زاویه عرفان به انسان نگاه کنیم:
کودک انسان در وحدتی کامل با هستی که ناخود آگاه است (که همان مرحله «اتیسم» روانکاوی است) به دنیا می آید، ولی مجهز به ابزاری است که به تدریج جدایی و تفرد و استقلال را طی می کند، اما در مرحله نهایی (که روانکاوی فاقد آن است) با گام نهادن بر نفس خویش و مرحله فنایی که در برابر و به وسیله عامل عشق صورت می گیرد به دوره ای از مستی گام نهاده و این مستی او را چنان از مرزبندی های خود فراتر می برد که به نوعی «وصل خودآگاهانه با هستی» نائل آید. و این مرحله وقتی به هوشیاری پس از مستی رسید و نوعی ثبات و «مقام» دست داد و «حال» به «مقام» بدل شد، انسان به وحدت مجددی با هستی که این بار خودآگاهانه است دست می یابد.
امتیاز این مکتب انسان سازی بر مکاتب غربی بسیار زیاد است که نه در بضاعت اندک علمی من می گنجد و نه در حوصله این نوشتار، ولی به طور خلاصه اگر انسان مدل غربی، در اوج سلامت و رشد، منفرد و جدا از دیگران و جهان هستی به مرگ و تنهایی خود می اندیشد،انسان و اصل در مکتب عرفان می تواند از طریق گسترش «دل» و عشق این نیروی جاذبه ی پایدار در هستی به ابدیت و وحدتی که در روح جهان هستی جاری است بپیوندد (وحدت وجود) و در راه این پیوند، رنج های زندگی نه تنها مانعی به حساب نمی آیند، بلکه گاه ابزار مهیاساز این سیر و سفرند.
اگر بخواهیم موقعیت مولانا را در رابطه با روانشاختی انسان امروزی بررسی کنیم، صادقانه می توان گفت که مولانا مانند بسیاری از پژوهندگان طبیعت بشری پی برده که مشکل اصلی و مرکزی وجودی انسان از جدایی او از طبعیت و تضاد و تناقض شخصیت خود او بر می خیزد و علاج آن برقراری رابطه رضایت مندانه با همراهان و جهان هستی است و تنها وسیله آن «عشق» و گسترش دل است. مولانا به خوبی دریافته است که احساس امنیت انسان فقط در رابطه برقرار کردن با همراهانش از طریق عشق و خلاقیت به دست می آید و این پیوند خودآگاه، چالش بزرگی است که انسان برای وصل مجدد با هستی پیش رو دارد.
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
چون قلم اندر نوشتن می شتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
چون سخن در وصف این حالت رسید
هم قلم بشکست و هم کاغذ درید.

از توجه شما متشکرم.