شنگول و منگول و حبه ی انگور نگاهی روانشناسانه به یک قصه کهن

سلامی دوباره به خوانندگان عزیزی که یک سویه و یک طرفه مدتی ارتباطم با آنها قطع شد و در طول مدت غیبت از مهر بی دریغشان برخوردار بودم. قصه ی غیبت طولانی است ولی خلاصه می شود در یک جمله و آن اشتغالات بیش از توان بنده بود در سه ماه تابستان. می دانید که تابستان کالیفرنیا فصل مهمانی و مسافر و پذیرایی و سفر و دهها برنامه ی دیگر است که سنگینی بار هم معمولاً بر دوش زن خانه می باشد، حالا زن خانه چقدر مسئولیت خارج از خانه دارد یا نه؟ آخرین سئوالی است که مسافر مشتاق دیدار و گردش از خود می پرسد. بهر حال تابستان گذشت، همه به سر خانه و زندگی خود برگشتند و نوبت میهمانی ما به خانه ی شما فرا رسید. از مدت غیبت هم شرمنده ام
و اما مطلب این ماه:
قصه ی شنگول و منگول و حبه ی انگور را تقریباً همه ی ایرانیان میدانیم ولی نقل خلاصه ای از آن ضرورت دارد تا چفت و بست مطلب را به این قصه ی کهن وصل کند.
یکی بود یکی نبود، گوسفندی بود که سه بره زیبا بدنیا آورد و آنها را شنگول و منگول و حبه ی انگور نامگذاری کرد. گوسفند مادر با مهربانی تمام از بره های خود مواظبت می کرد و هر وقت که برای چریدن به مزرعه می رفت تا با پستانهای پُر شیر به خانه برگردد و بره ها را سیر کند، به آنها سفارش می کرد که در را به روی بیگانه باز نکنند. بره ها کم کم بزرگ می شدند و مادر ساعتهای طولانی تر آنها را تنها می گذاشت. همزمان راه و رسم شناسایی دشمن را نیز به آنها می آموخت. مثلاً یاد می داد که صدای غریبه با صدای مادر فرق دارد و یا پنجه های مادر حنایی است و یا اگر کسی دَر زد باید قبل از باز کردن در مطمئن شد که طرف خودی است ویک راه اینست که پنجه های او را ببیند که حتما حنایی باشد.
روزی مادر طولانی تر از همیشه به صحرا می رفت و شنگول و منگول و حبه ی انگور را صدا کرد و گفت: شما دیگر بزرگ شده اید و باید بدانید که اگر کسی آمد و در زد، در به رویش باز نکنید تا مطمئن شوید که من هستم.
مادر پنجه های حنایی خود را نشان بچه ها داد و چند باری هم بَع بَع کرد و بچه ها اطمینان دادند که در به روی غریبه باز نخواهند کرد و مادر با خیال آسوده رفت. گرگ بد جنسی که در آن نزدیکی خانه داشت و شکم خود را برای بلعیدن بره ها صابون زده بود، وقتی از رفتن مادر مطمئن شد به در خانه آمد و سعی کرد با صدای گوسفند با بره ها صحبت کند. شنگول و منگول و حبه ی انگور گفتند تو اگر مادر ما هستی باید پنجه هایت را نشان بدهی که ببینیم آیا حنایی است یا نه؟
گرگ از ساده دلی بره ها استفاده کرده، فوراً رفت و پنجه های خود را حنا گذاشت و برگشت دوباره با صدای مادر از بره ها خواست که در برویش باز کنند و از پستان پُر شیرش بنوشند. بره ها دوباره گفتند که اگر مادر ما هستی از زیر در پنجه هایت را نشان بده که ما ببینیم حنایی است یا نه؟ گرگ پنجه ی حنایی نشان داد و در برویش گشاده شد و گرگ پلید، گرگ صفتانه بر بره ها هجوم برد و آنان را بلعید.
بقیه قصه که مادر در یک نبرد شکم گرگ را درید و بره ها بیرون آمدند، آرزوی رهایی بره های جهان از شکم گرگان زمانه هاست، ولی محور اصلی این قصه «به رنگ بره در آمدن گرگ است» و قصه فریب و قصه ی علامت های سطحی را وجه تمیز قرار دادن است. چه بسا مصلحان اجتماعی که در لباس خدمت و هدایت و ایثار و زیر نقاب های مردم پسند با پنجه های حنانی، طبیعت درنده ی خود را پنهان می کنند و چه بسا بره گان کار نیازموده که با دیدن پنجه های حنایی گرگ را خودی می پندارند و درِ روح و وجود خود را برای آنان می گشایند.
من به طبیعت رشته کاری خودم، فقط به گرگهایی در لباس طبیب روح و روان اشاره می کنم، تا بره گان آسیب دیده و ناآگاه، حداقل نشانه هایی برای شناسایی «دوغ از دوشاب» داشته باشند.
چندی پیش خانمی که فقط چند ماه بود از ایران آمده بود، نزد من آمد. اگر چه ایشان آنقدر جان به لب رسیده بود که حتی اصرار داشت او را با نام معرفی کنم و نام روانشناسی را نیز اعلام کنم، ولی بدلایل اخلاق حرفه ای از ایشان خواستم که به محرمانه بودن رابطه ما احترام گذاشته اجازه بدهند که ما فقط هدف را به روشنگری دیگران اختصاص بدهیم نه کینه و انتقام فردی. با بزرگواری پذیرفتند و قصه ی خود را چنین خلاصه کردند: یکی از پنج فرزند خانواده ای متوسط هستم، که پدرم گرفتار اعتیاد بود. مادرم زنی زحمتکش ولی بستوه آمده از زندگی که با فریاد، ما را تشویق به تحصیل می کرد و امیدش این بود که هر چه زودتر، ما از آب و گل درآییم تا او نیز پدر را ول کرده و آرام بگیرد. بچه های دیگر، از من درس خوان تر وبی خیال تر بودند، و من همیشه غصه می خوردم که پدرم بالاخره همه چیز را از دست خواهد داد. خماری های او دلم را درد می آورد و شنگولی هایش نیز نفرت انگیز بود. بخصوص که گاهی نگاه او و نوعی که پدرانه تمنای بوسه ای داشت مرا سخت مضطرب و عصبانی می کرد.
روزی به دنبال یک دعوا، مادرم خانه را ترک کرد. برادر هایم قبلاً به شهر دیگری رفته بودند و خواهر کوچکتر از من که فقط ۴ ساله بود در خواب بود، پدرم گریه کنان به اطاقی که من قبلاً مشغول درس خواندن بودم آمد و گفت که گوشش سخت درد می کند، تا امروز هم نمی دانم آیا واقعاً درد داشت و یا دردش چیز دیگری بود.
بهر حال به من که در آن زمان ۱۲ سال داشتم گفت که دود تریاک علاح اوست و درد را تسکین می دهد و از من کمک خواست که تریاکی را آماده کرده بود پُک بزنم و دودش را در گوش او «فوت» کنم.
از وافور و منقل او متنفر بودم ولی نمیدانم چرا بدون چَک و چانه زدن پذیرفتم. احساس می کردم کسی را در دنیا بجز من ندارد. بهر حال اینکار را نمی دانم چند بار کردم ولی آنچه بیاد دارم اینست که خواهر کوچکم بالای سرم ایستاده و گریه می کند و مامان را می خواهد. من قدرت بلند شدن و حرف زدن ندارم و تمام تنم درد می کند، نوک سینه هایم می سوزد و با گریه از خواهرم می خواهم که بیاید بغلم و بخوابد تا مادر باز گردد.
نمی دانم چقدر از روز گذشته که مادر را بالای سرم می بینم و او با گریه فریاد می زند چه شده حرف بزن و لحظه ای را بیاد دارم که هر سه ما فقط گریه می کنیم، و بعد دایی من با یک پاسبان وارد می شوند و منو می برند دکتر و بعد از آن دیگر ما هرگز پدر را ندیدیم و روزی عمه ی ما سالها بعد بما خبر داد که پدرمان مرده و در همان شهری که زندگی می کرده دفن شده است و دوستی مقداری پول آورده که به بچه های او بدهند. مبلغی ناچیز که مادر از روی غرور به او گفت که خرج خودش کنند. درست حدس زدید، پدر در آنشب بمن تجاوز کرده بود و پس از گواهی پزشک مادر از او شکایت کرد و او از شهر و خانه گریخت و سالها در جایی که کسی نمی دانست زندگی کرد.
روزگار من از ۱۲ سالگی به بعد جهنم وار می گذشت. از مادرم عصبانی بودم که چگونه من و یک کودک چهار پنج ساله را در خانه با یک پدر معتاد تنها گذاشت و رفت، از برادرم می ترسیدم که قسم خورده بود اگر پدرم را پیدا کند او را خواهد کشت. از پدر در حد مرگ بی زار بودم. مادر هم دردی نداشت جز اینکه من درس بخوانم و اقلاً معلم بشوم و خرج خودم را در بیاورم و یا شوهر کنم که سایه ی مردی بالای سرم باشد. درس خواندن برایم سخت بود و شوهر را هم بزور نمی شد وادار به ازدواج کرد. بالاتر از همه با روح آسیب دیده خودم چه باید می کردم. روزی مادرم که از دست بالا و پایین شدن های روحی من خسته بود، با خوشحالی گفت دوست برادرش از فرانسه برگشته و دکتر روانکاو و روانشناس است. و من قصه ی ترا به دوستم گفتم و او قبول کرده با برادرش صحبت کند و برای تو وقت بگیرد. کلمه ی روانشناس و روانکاو برایم جذاب بود. در این سالها از طریق ماهواره و شنیدن قصه های دیگران، گاهی شبیه به حال خودم را پیدا می کردم.
بهر حال روز موعود رسید و ملاقات اول سه ساعت بود و من نصف حرف های این آقا را که به فرانسه بود نفهمیدم و برگشتم و به مادر گفتم فکر خیلی خوبی است که با روانشناسی حرف بزنم، ولی این آقا فارسی هم خوب بلد نیست. مادر گفت نه بابا، این فقط سه سال در فرانسه بوده، ادا در می آورد و می خواهد بگوید که تحصیل کرده فرنگ است. به مادرم گفتم دیگه بدتر، اگر او اینقدر حقه باز باشد که من اصلاً به او اطمینان نمی کنم.
خلاصه مادر با حوصله گفت هر کس را می خواهی پیدا کن، دایی جان قبول کرده همه ی هزینه او را بپردازد.
نور امیدی در دلم روشن شد. فکر کردم از روانشناسان که در آمریکا هستند کمک بگیرم. روزی به شما زنگ زدم و شما گفتید که از نظام روانشناسی ایران سئوال کنم، من اصرار کردم شما نام دو تن از استادان دانشگاه را دادی که آنها متأسفانه اصلاً جواب مرا ندادند.
دو ماهی گذشت و به آقایی دیگر در رادیو زنگ زدم، ایشان گفتند به دفتر من زنگ بزنید تا نام چند نفر را بشما بدهم. به شماره دفتر ایشان زنگ زدم و خانمی با مهربانی و حوصله، دو نفر را در ایران به من معرفی کرد. بالاخر موفق شدم از یکی وقت بگیرم.
چند جلسه ای رفتم و تقریباً سفره دلم را برای ایشان باز کردم. ایشان حتماً به درستی بمن گفتند که کار من خیلی طولانی خواهد بود. من از وضعیت مالی و اینکه دایی ام پول درمان را می پردازد، با ایشان صحبت کردم و گفتم که اگر حدوداً مدت درمان و هزینه را به من بگوئید من با دائی ام در میان می گذارم و می پرسم که آیا او آمادگی دارد یا نه؟
ایشان کمی مکث کردند و گفتند قابل پیش بینی نیست ولی من فکر دیگری کردم. شما دیپلم دارید یا نه؟ من با خجالت گفتم مردودی کلاس یازده هستم. پرسیدندآیا با کامپیوتر بلدی کار کنی؟ گفتم خیلی کُند، چون تمرین ندارم. گفتند آن مسئله با تمرین حل می شود. من می توانم ترا بعنوان منشی استخدام کنم و بجای حقوق هفته ای چند ساعت ترا ببینم. احساسی دوگانه به من دست داد. بزرگواری بود یا ترحم؟
لحظه ای به سکوت گذشت و او گفت فکرش را نکن، انشاالله آنقدر خوب می شوی و رشد می کنی که روزی خودت خانم دکتری می شوی و جای من می نشینی. نگاهی کردم دیدم موهای جو گندمی و صورت او حکایت از مردی شصت ساله به بالا دارد. حُسن نیت و آرزوی بلندش برای من، ذوبم کرد، با لحنی شاد گفتم: قول می دهم خیلی زود کامپیوتر را بهتر یاد بگیرم. دستی به شانه ام گذاشت و خدا حافظی کردیم.
وقتی خبر را به مادر دادم، پس از سالها خنده ای واقعی بر لبهایش نشست. کار من و همزمان درمانم با هم شروع شد و جلو می رفت. بعد از مدتی متوجه شدم که زن و بچه آقای دکتر در آمریکا هستند.
مسئله را خود ایشان مطرح می کرد. کم کم از بدی های همسر و ستم هایی که به او کرده، قصه ها می گفت. گاهی نمی دانستم که من او را درمان می کنم یا او مرا. برای دردهایی که کشیده بود گریه می کردم و دلم برایش می سوخت.
گاهی اوقات می خواست که برای کار به خانه اش بروم، چون کامپیوتر دفتر کار نمی کرد. روزی با اشتیاق از من پرسید که غذا پختن بلدی؟ گفتم کمی. گفت با هم برویم خرید و بیاییم آشپزی کنیم. در او پدر نداشته ام را می دیدم. ولی قدرتمند تر و با صلابت که صدای گیرایی داشت و قشنگ حرف می زد.
احساس خوبی داشتم، خیلی می خندیدیم و خیلی وقت ها، بیماران دیگرش را مسخره می کرد، ادای آنها را در می آورد و اسامی مضحکی برای هر کدام داشت که مرا می خندانید.
مثلاً مردی را خرس قطبی، زنی را اختر خُله، مرد دیگری را گوزن شاخ شکسته و خانم مسنی را شاباجی خانم می نامید و قصه های آنها را مثل کمدین ها برای من نقل می کرد.
گاهی وقتی اینکار را می کرد، دلم می گرفت و اخلاقی نمی دیدم. روزی به او گفتم مگر اسرار بیماران محرمانه نیست؟ چرا برای من میگویی؟ می گفت، تو محرمی، همکاری و در آینده هم روانشناس خواهی شد.
جوابش به دلم نمی نشست. روزی با شجاعت از او پرسیدم: «اسم کمدی من چه بود»؟ صدایش را آرام کرد و نگاهش را از من دزدید و بعد از مکثی گفت: در جلسات اول اسم ترا گذاشته بودم «عزیز دایی» ولی وقتی مدتی گذشت، اسم تو عوض شد و حالا مدتهاست که نام ترا «عشق من» گذاشتم.
مثل برق گرفته ها گفتم شوخی نکنید، او بازویم را گرفت و گفت اصلاً شوخی نمی کنم. مرا در آغوش کشید و من گیج و منگ و سردرگم را غرق بوسه های عاشقانه کرد و این آغاز رابطه ای بود که من با مردی حدوداً ۴۵سال بزرگتر از خودم که امنیت بخش بود، پُر احساس، قدرتمند و دارای نام و نشان، آغاز کردم.
دو سال روزگار طلایی سپری شد و مادر بیچاره ام بی خبر از همه جا می پرسید پس درمان تو کی تمام می شود. تو باید به فکر ازدواج باشی. گاه به مادر دروغ می گفتم که خانه ی دوستم هستم و با او شب را به صبح می ساندم. عاشقانه ترین ترانه ها و شعرها را می دانست و در گوشم می خواند.
حادثه ی غریبی، همه چیز را دگرگون کرد. من از او حامله شدم و گفتم که باید ازدواج کنیم. او اصرار داشت که اول بچه را سقط کنم وبعد ازدواج کنیم و یکی دو سال دیگر بچه دار شویم. مرا قانع کرد، دوست طبیبی داشت که ترتیب کار را داد. ولی بعد از آسودگی خیال، چهره واقعی این گرگ بره نما با پنجه های حنایی بیرون آمد. خلاصه از دست من شکایت کرد، مرا بیمار خیالاتی گزارش کرد و دو فرزندش از خارج آمدند و بره بی گناه را با خود بردند.
من ماندم و تکرار قصه ی پدر. اول با انگیزه انتقام از او به آمریکا آمدم. ولی دیدم او به ایران برگشته. خاله ی پیری دارم که به من پناه داده و گفته که اگر مسیحی بشوم می توانم کارت سبز بگیرم و حالا این روح شکسته من و این شما.
دختر آقایی که ایشان را بمن معرفی کرد، گفته که حاضر است مشاور مجانی در اختیار من بگذارند. یکبار هم رفتم. دختر جوانی بود تازه خودش تعلیم میدید. در این میان مادرم خوشحال است که پای من به آمریکا رسیده و پیش خواهرش به تحصیلات خود ادامه خواهم داد. ها ها ها ها…
این قصه غم انگیز یک برّه آسیب دیده روحی است که با تردید و شکنندگی به گرگی پنجه حنایی پناه برده است.
من با دوستی که همکار و عضو نظام روانشناسی ایران است تماس گرفتم وبدون ذکر نام او سئوال کردم که مراحل قانونی در این موارد چیست. ایشان گفتند سئوال اول این است که آیا ایشان مجوز درمانگری از نظام روانشناسی دارند یا نه؟
اگر عضو باشند و اگر در دستگاه آدم صاحب نفوذی را نداشته باشند، قوانین از این خانم دفاع خواهد کرد.
شماره ارتباط را گرفتم و کاشف به عمل آمد که حضرت آقا اصلا عضو نظام روانشناسی نیستند.
به هر حال ماه آینده من تلاش خواهم کرد، صرفنظر از این قصه تلخ، علائم شناسایی گرگ های پنجه حنایی را با شما درمیان بگذارم.