شخصیت ناپایدار یا اختلال شخصیتی مرزی

از سکوی سخنرانی پايین آمدم، صدای کف زدنهای حاضرین هنوز در گوشم طنین انداز بود و در میان احساسی شوق انگیز و نوعی احساس دین از این همه مهربانی در صندلی خودم قرار گرفتم. برگذار کننده ی جلسه پشت بلند گو رفت و با تشکر از سخنرانان و شرکت کنندگان اعلام کرد که وقت جلسه به پایان رسیده است، ولی سخنرانان در سالن پذیرایی، ساعتی را با شما خواهند بود. به ساعتم نگاه کردم و وقت پروازم را بیاد آوردم، فرصت زیادی نداشتم. شاید سخنرانان محلی می توانستند بمانند ولی من باید نیمساعت دیگر جمعیت را ترک می کردم. حرکت به سمت سالن پذیرائی آغاز شد و من هنوز چند قدم بیشتر بر نداشته بودم که زنی جوان و جذاب به سمت من آمد و به گونه ای اغراق آمیز، از سخنرانی من تعریف نمود و گفت که چند سئوال دارد. به او اشاره کردم که کمتر از نیمساعت باید جلسه را ترک کنم و به فرودگاه بروم او پذیرفت که کوتاه سخن بگوید. او از علاقه ی من به برنامه ی تلویزیونی و یا جلسات سخنرانی عمومی پرسید و این که اطلاعات و آگاهی های من حیف است که در یک رابطه ی روان درمانگرانه فردی خلاصه شود.

کلامش پر از هیجان و تحسین و انرژی خاصی بود. تند و پی درپی سخن می گفت و با هیجان می خندید. هنوز مشغول سئوال و جواب بود که مسئول جلسه به سمت من آمد و گفت که راننده ی مخصوص که مرا به فرودگاه می رساند آماده است. و من از بانوی جوان خداحافظی کردم و به سمت در رفتم.
چند دقیقه دیگر با تعجب دیدم که خانم جوان با هیجان به طرف من می آید، شتابزده گفت، دکتر راه من از طرف فرودگاه است و من دواطلب شدم که شما را برسانم. راننده به مدعوین دیگر خواهد رسید.
احساس گنگی وجودم را گرفت. مخلوطی از خوشحالی و هشدار، ترس و هیجان. او منتظر پاسخ من نماند و با عجله رفت که ماشین را بیاورد. چند لحظه ی دیگر، یک اتومبیل اسپورت قرمز رنگ جلوی پایم ایستاد، ساک دستی ام را در پشت جا دادم و کنار راننده نشستم. بوی عطر تازه ای در اتومبیل پیچیده بود و در یک نگاه سریع به صورت زن جوان متوجه شدم که روژ لب او نیز تازه و تمدید شده است. از من پرسید به چه نوع موسیقی علاقمندم، در پاسخ گفتم هر چه بجز «کلاسیک». با خنده شیطنت آمیزی گفت، فکر می کنی من اینقدر روشنفکر باشم که در اتومبیلم موسیقی کلاسیک گوش کنم.
از من جز موسیقی پاپ و موسیقی رمانتیک مطالبه نباید کرد. ولی شما بیشتر تیپ جدی و کلاسیک هستید. گفتم در ظاهر. در این جمله ی کوتاه من چه معنائی یافت، که با لوندی خاصی گفت، فکر می کنم زیر این ظاهر جدی، کودکی پر هیاهو و شیطون خوابیده. هر دو خندیدیم. طول راه تا فرودگاه خیلی طولانی نبود و چند جمله ای بیش بین ما رد و بَدل نشده بود که رسیدیم و من خواهش کردم که جلوی درب خط هوائی من را پیاده کند، ولی او با اصرار گفت که ماشین را در پارکینگ می گذارد و همراه من به داخل می آید.
بهر حال زمان به سرعت گذشت و وقت پرواز رسید. زن جوان با نگاهی طولانی مرا بدرقه کرد و گفت اگر اشکالی ندارد شماره تلفن همراهتان را بمن بدهید تا خبر رسیدنتان را داشته باشم. بی فکر و اراده شماره ی تلفن رد و بدل کردیم.
نمی دانم چرا در طول پرواز جز به او به چیزی فکر نمی کردم. چند دقیقه از فرودم گذشته بود که او زنگ زد و گفت خدا را شکر که سلامت رسیدید. در حال گفتگو با او بودم که چشمم به همسرم افتاد که به استقبالم آمده بود. با عجله خداحافظی کردم و اولین سئوال همسرم این بود که با چه کسی حرف می زدم؟ و من هم بسیار ناشیانه دروغی گفتم و همه چیز بخیر گذشت.
فردای آنروز در دفتر کارم بودم که باز تلفن زنگ زد و زن جوان صمیمانه تر از قبل با من حرف زد و خلاصه این گفتگوها تا آنجا ادامه یافت که من سه هفته ی دیگر به شهر او بازگشتم و او شب را در اطاق هتل من ماند و بقیه داستان قصه ای جز ماهها هیجان و شور عاشقانه نیست. شوری که زناشوئی من و آرامش فکرم را از من گرفت و در عوض نوعی پا در هوایی و ندانم چه خواهی بر جای گذاشت.
چهار ماه از این رابطه گذشته بود که پسران 24 ساله و 21 ساله ی من روبروی من نشستند و گفتند که دیگر مرا نمی شناسند و نمی دانند چه اتفاقی افتاده، ولی آنها می خواهند که من از خانه بروم و مادرشان بیشتر از این ناراحت نشود. از آنها عذر خواهی کردم و گفتم حتماً این کار را خواهم کرد.
ماجرا را با او در میان گذاشتم، هیجان زده گفت به شهر او بروم و مدتی نگران کار نیز نباشم. خوشبختانه کارم به راحتی منتقل شد و همزیستی ما وارد مرحله ی جدید شد. سه ماه از ورود من به منزل او نگذشته بود که به دنبال یک گفتگوی ساده درباره تماسی که با همسرم داشتم و مسئله اقدام برای طلاق که هنوز انجام نشده بود، سیلی محکمی به صورتم زد و تمام لباسهایم را به حیاط پرتاب کرد.
از ترس و اضطراب می لرزیدم و نمیدانستم چه بکنم. کفشهایم را پوشیدم تا شاید برای پیاده روی بیرون بروم و در خلوت فکرم را برای آینده ای که مشخص نیست بررسی کنم. صدای در که درآمد او ابتدا به سوی من حمله ور شد و گفت حق نداری خانه را ترک کنی و لحظه ای بعد مرا در آغوش گرفت و سخت گریه کرد و گفت تا تو اقدام به طلاق نکردی من اطمینان خاطر ندارم. در میان گریه با بوسه های پی در پی دوباره شهد یک هیجان عاشقانه را در جانم ریخت و با هم به بالکن رفتیم و به تماشای مهتاب نشستیم.
دوران خوش دوباره آغاز گردید، ولی این صحنه ها دهها بار دیگر تکرار شد تا من آرام و قرارم را از دست دادم.
روزی با یکی از دوستان قدیمی که متوجه ی افسردگی و اضطراب من شده بود، سرگفتگو را باز کردم و او که روانپزشک با تجربه ای بود به خنده گفت در سوراخ بدی گیر کردی. سپس ادامه داد، قصه هایی که از این زن تعریف می کنی، او بیمار است و اسم بیماری او «اختلال مرزی» یا شخصیت است. نه گرمی او حرارت عاشقانه است و نه خشم او یک خشم سلامت.
ساعتی بعد از او جدا شدم و سخت به فکر فرو رفتم که بیشتر راجع به این بیماری اطلاعات به دست بیاورم و ببینم که بهترین شیوه ی کنار آمدن با این مشکل چیست؟
کنجکاوی و پژوهش من آغاز می شود و در میابم که بیش از پانزده میلیون از مردم آمریکا به این اختلال مبتلا هستند. ولی باوجود رواج گسترده آن، هنوز در میان مردم عادی نا شناخته باقی مانده است. چنانچه از فردی عادی در خیابان درباره اظطراب افسردگی و یا اعتیاد به الکل و مواد مخدر سئوال کنید، احتمالاً بتواند اطلاعات کمی در اختیارتان قرار دهد، ولی درباره ی شخصیت مرزی اگر چه این واژه در سال 1930 مطرح گردید اما چگونگی آن به روشنی در سال 1970 تعیین گردید.
از بزرگترین ویژگی های این دسته بیماران – ناپایداری عاطفی (دمدمی مزاجی)، واکنش های تند بخصوص در موارد احساس طرد شدگی و وانهادگی است که روابط را سرد و گرم و سیاه و سفید می کند.
در لیست نظام نامه ی آماری روانپزشکی به هشت ملاک تشخیص جهت شناسایی این بیماری برخورد کردم. که بطور خلاصه عبارتند از: 1- روابط مشخص متزلزل و افراطی
2- اضطرار ناگهانی در رفتار، خود تخریبی مانند مصرف مواد مخدر، فعالیت های هیجانی جنسی، سرقت فروشگاهی، بی باکی در رانندگی و دله گی های جنسی.
3- تغییر حالت شدید.
4- عصبانیت های نا معقول و مکرر
5- حرکات تهدید آمیز انتحاری مکرر یا رفتارهای خود آزاری.
6- فقدان هویت روشن یا تضادهای هویتی.
7- احساس پوچی و ملالت دراز مدت
8- سرکشی های آتشین در اجتناب از احساس وانهادگی واقعی یا تخیلی.
زندگی در کنار یک شخصیت مرزی، بیشتر فراز و نشیب احساسی بی رحمانه ای است که مقصد معلومی ندارد و عشق ورزیدن به یک چنین فردی، گیر افتادن در تنگنای نا امیدی و بخصوص بیچارگی است.
خشم غیر قابل کنترل «بُردر لاین» بخصوص با نزدیکان و تغییر حالت های شدید و سریع و انفجاری او فرد را از بلندی های شادی به دره های افسردگی پرتاب می کند.
شخصیت مرزی گاهی مملو از خشم و در دیگر زمان آرام و خاموش است و اغلب هیچ خبر از علت این آرامش و طوفان عاطفی و درونی ندارد و نمی داند چگونه به این قهر و غضب کشیده شده و این ناتوانی در درک ریشه های این نوسانات نوعی خود بیزاری و افسردگی به همراه می آورد. حالت روانی و احساسی یک بیمار مبتلا به شخصیت مرزی را می توان تشبیه کرد به فرد بیماری که فاقد مکانیسم انعقاد خون است و اگر بُرشی احساسی در روان او پیدا شود، او را به خون ریزی احساسی تا پای مرگ رابطه می کشاند. یکی دیگر از مشکلات این بیماران این است که چون تصویر روشنی از هویت خویش ندارند، اغلب با افراد محبوب و قدرتمند و مطرح جامعه، نوعی ایده آل سازی میکنند و از طریق نزدک شدن به آنهاهویت وابسته ی مشخصی پیدا می کنند. این ایده آل سازی، ابتدا آنها را به تلاش برای نزدیکتر شدن به این «بُت» می کشاند ولی اگر این نزدیکی اتفاق افتاد و «بُت» در کنترل شخصیت مرزی درآمد، روزگار به زمین زدن و نابودی او فرا می رسد. خلاصه روابط عاشقانه با شخصیت مرزی که خیلی تند و هیجانی آغاز می شود و پیش می رود و اغلب بیش از چند ماه دوام نمی یابد، پر از تزلزل و خشم و یا حیرت و ابهام است. دیگر از ویژگی های شخصیت مرزی دو نیمه گی دنیای عاطفی اوست.
دنیای «بُردر لاین» هم چون دنیای کودکان به دو دنیای «خوبان» و «بدان» تقسیم می شود. در دنیای او حد میانه ای وجود ندارد که شخص مورد علاقه ی او گاهی نیز باعث یأس و نا امید او می شود.
محبوب او هر کس که باشد، دوست، قوم و خویش، پدر و مادر، معشوق و حتی روانشاس یک روز ستایش می شوند و روز دیگر بی قدر و قیمت به کنار می روند.
این نوع رفتار «دونیمه گی» نامیده می شود که جزء مکانیسم اولیه ی دفاعی فرد مبتلا به شخصیت مرزی است. از دید تکنیکی، دو نیمه گی جدایی غیر قابل انعطاف افکار و احساسات مثبت و منفی درباره خود و دیگران است. بعبارت دیگر، ناتوانی در ادغام احساسات متضاد و دو جنبه گی فکری درباره تجربیات ارتباطی با دیگران است.
ناپایداری ارتباطی و عدم ثبات حسی او ویژگی های شخصیت مرزی است.
با جمع آوری این اطلاعات، متوجه طوفانی که زندگی آرامم را از بیخ و بُن کنده بود شدم. دلم برای خودم، برای خانواده ام و حتی زن جوان سخت می سوخت. ایکاش این مطالب را قبلاً می دانستم. ولی حداقل کاری که از دستم بر می آمد، این بود که این قصه را برای توی خواننده بنویسم، که از روزگار من بیاموزی و آرامش و ثبات زندگی خودت را قربانی، هیجانات پُر زور و بی دوام عاطفی، یک بیمار که به دلائل بیماری به شکار تو آمده است نکنی. ضمناً باید اضافه کنم که همسر سابق من هرگز مرا نبخشید ولی فرزندانم رابطه ی پدرانه من را دوباره پذیرفتند. که سخت مدیون بزرگواری آنها هستم.
(این یک قصه ی واقعی با تغییراتی که برای حفظ هویت انجام گرفته بود.)